شیر خورانیدن به بچه. شیر خورانیدن مادر یا دایه با پستان یا پستانک بچه را. ارضاع. رضاع. (یادداشت مؤلف). املاج. لبان. (منتهی الارب). تمهیق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ارضاع: ملح، شیر دادن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). ملاح، شیر دادن کودک را با کودک دیگر. (منتهی الارب). ارغاث. (المصادر زوزنی) (یادداشت مؤلف) (تاج المصادر بیهقی). املاج، شیر دادن بچه. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : چنان است دادش که روباه پیر نهد بچه را تا دهد شیر شیر. اسدی
شیر خورانیدن به بچه. شیر خورانیدن مادر یا دایه با پستان یا پستانک بچه را. ارضاع. رضاع. (یادداشت مؤلف). املاج. لبان. (منتهی الارب). تمهیق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ارضاع: ملح، شیر دادن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). ملاح، شیر دادن کودک را با کودک دیگر. (منتهی الارب). ارغاث. (المصادر زوزنی) (یادداشت مؤلف) (تاج المصادر بیهقی). املاج، شیر دادن بچه. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : چنان است دادش که روباه پیر نهد بچه را تا دهد شیر شیر. اسدی
به جزای عمل خود رسیدن. (فرهنگ فارسی معین). مجازات یافتن. مکافات دیدن: مار راهرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. ابوشکور. چه گفتند دانندگان خرد هر آن کس که بد کرد کیفر برد. فردوسی. که هرگز نراند به راه خرد ز کردار ترسم که کیفر برد. فردوسی. به گیتی چنین است پاداش بد هرآن کس که بد کرد کیفر برد. فردوسی. تو زین کرده فرجام کیفر بری ز تخمی کجا کشته ای بر خوری. فردوسی. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفربری و درمانی. منوچهری. اگر جنگ آوری کیفر بری تو اگر کاسه دهی کوزه خوری تو. (ویس و رامین). عالم همه زین دو گشت پیدا آدم هم از این دو برد کیفر. ناصرخسرو. به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر به نارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. کسی کوخوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو. دست خدای اگر نگرفتستی حسرت خوری بسی و بری کیفر. ناصرخسرو. همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است کسی که بد کند از بد همی برد کیفر. امیر معزی. اگر بد کنی کیفرش بد بری نه چشم زمانه به خواب اندر است بر ایوانها نقش بیژن هنوز به زندان افراسیاب اندر است. ؟ (از آنندراج). ، نادم شدن. پشیمان شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پشیمانی یافتن. ندامت کشیدن
به جزای عمل خود رسیدن. (فرهنگ فارسی معین). مجازات یافتن. مکافات دیدن: مار راهرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. ابوشکور. چه گفتند دانندگان خرد هر آن کس که بد کرد کیفر برد. فردوسی. که هرگز نراند به راه خرد ز کردار ترسم که کیفر برد. فردوسی. به گیتی چنین است پاداش بد هرآن کس که بد کرد کیفر برد. فردوسی. تو زین کرده فرجام کیفر بری ز تخمی کجا کشته ای بر خوری. فردوسی. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفربری و درمانی. منوچهری. اگر جنگ آوری کیفر بری تو اگر کاسه دهی کوزه خوری تو. (ویس و رامین). عالم همه زین دو گشت پیدا آدم هم از این دو برد کیفر. ناصرخسرو. به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر به نارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. کسی کوخوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو. دست خدای اگر نگرفتستی حسرت خوری بسی و بری کیفر. ناصرخسرو. همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است کسی که بد کند از بد همی برد کیفر. امیر معزی. اگر بد کنی کیفرش بد بری نه چشم زمانه به خواب اندر است بر ایوانها نقش بیژن هنوز به زندان افراسیاب اندر است. ؟ (از آنندراج). ، نادم شدن. پشیمان شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پشیمانی یافتن. ندامت کشیدن
زیور بستن. آرایش دادن. (آنندراج) : همو داد زیور سمرقند را سمرقند نی، آنچنان قند را. نظامی (از آنندراج). رجوع به زیور و زیور بستن و دیگر ترکیبهای زیور شود
زیور بستن. آرایش دادن. (آنندراج) : همو داد زیور سمرقند را سمرقند نی، آنچنان قند را. نظامی (از آنندراج). رجوع به زیور و زیور بستن و دیگر ترکیبهای زیور شود
سکرگونه ای بخشیدن. نوعی تخدیر لذیذ ایجاد کردن: این حب به بچه کیف می دهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیف شود، لذت دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به بچه کیف (حبی که تریاک یا عصارۀ کوکنار دارد) دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سکرگونه ای بخشیدن. نوعی تخدیر لذیذ ایجاد کردن: این حب به بچه کیف می دهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیف شود، لذت دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به بچه کیف (حبی که تریاک یا عصارۀ کوکنار دارد) دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبۀ معجونات منشی. و در مصطلحات نوشته که ظرفی باشد که خانه های متعدد در آن باشد و حقه هایی که معاجین در آن گذارند. (غیاث). ظرفی از چوب و نقره مثل سینی قهوه که خانه های متعدد دارد و صفای معاجین در آن گذارند. (آنندراج). حقه یا قوطی که در آن حب مکیف دارند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مسکن شوخی بود هر پاره دل در سینه ام خانه ام چون کیف دان مأوای چندین خانه است. محسن تأثیر (از آنندراج). ، قوطی جای کیف بچه. ظرفی خرد برای حفظ کیف بچه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کیف (ک / ک ) مدخل نخست، معنی آخر شود
دبۀ معجونات منشی. و در مصطلحات نوشته که ظرفی باشد که خانه های متعدد در آن باشد و حقه هایی که معاجین در آن گذارند. (غیاث). ظرفی از چوب و نقره مثل سینی قهوه که خانه های متعدد دارد و صفای معاجین در آن گذارند. (آنندراج). حقه یا قوطی که در آن حب مکیف دارند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مسکن شوخی بود هر پاره دل در سینه ام خانه ام چون کیف دان مأوای چندین خانه است. محسن تأثیر (از آنندراج). ، قوطی جای کیف بچه. ظرفی خرد برای حفظ کیف بچه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کیف (ک َ / ک ِ) مدخل ِ نخست، معنی آخر شود
کاپور دادن، از مردی انداختن ناکنا کردن اعطای کافور بکسی، خورانیدن کافور، ضعیف کرده غریزه جنسی: (ز مغز دشمن کافور داده گردون را که روز صلح نگردد بفتنه آبستن) (نظامی)
کاپور دادن، از مردی انداختن ناکنا کردن اعطای کافور بکسی، خورانیدن کافور، ضعیف کرده غریزه جنسی: (ز مغز دشمن کافور داده گردون را که روز صلح نگردد بفتنه آبستن) (نظامی)